کتاب فریاد سکوت

کتاب فریاد سکوت نوشته جناب آقای مهدی حقیقی را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.

ارسال کتاب تا ده روز کاری.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

غربت
بنیاد وجودم گله از فخر بیان است
فخری که نمایانگر از فقر اصالت به زمان است
از لطف و نجابت به کف آرید که آن روز
نوبت به ترازوی عقول و کرم جهل عیان است
آنجا به عمل نیک گرایند و سخن هیچ
اینجاست که لفاظی تزویر رمق تیر بران است
آنجا نه زمین و نه کلاهی بر افکار شریعت
اینجاست که شوکت نگه پر طمع چرب زبان است
اینجاست که پنهان کندت چهره درویش
آنجاست که خون دل بشکسته مظلوم روان است
آهی که صدایش به زمین ناشنوا بود
آنجاست ندای دل محزون بدل آه، فغان است
اینک نه بیانیست و نه طاقت کذاب
نه دگر هست مرادی و نه حاجت به امان است
در شوق بهاران گذر سوز شمارم
تموزم چو زمستان و بهاری که هرم سوز خزان است
بغض این دل بر کس بازنگشته
یا رب آغوش تو مرهمکده بر اشک روان است
خاموش ز حرفم خاموش ز کردار
بانگم بزن ای یار که اینجا غرض اندوز مکان است
غربت زده شهر غریبانه کشم من
غریبانه بکشت و به زبانی که شناسش اذان است
چنانم
گناهانی به قاموسم روان است
که از انجام آن ناگه جوان است
چو لوحی ساده ام بی دام و کینم
به نقشی از جفا شوقم نهان است
شبایی را به صد حیلت شکستند
در این حیلت غریبی پرتوان است
عجب آشفته کردند ای بهاران
شدم در بند و باغم در خزان است
شدش جولانگهی از زخم خاران
جوانی گونه گلگونی که اینک ناتوان است
هزاران حیله در رنجم بکردست
که شوقم را چو بادی در تکان است
به پروازش بدانند این هما را
به غارت چون برفت اینک مکان است
چو چشمی برزدم پیری به بامم
چو پیری چرخ گردون را امان است
جوانی دشمنی دیرینه دارد
که عشق است و جفا جریان آن است
جوانم جان و جسمم چون بکردند
چنین کردند که چون شوقم چنان است
شکست
جز مرگ دردیست کان را دوا نباشد
عاشق دل شکسته کان را شفا نباشد
بازیچه بلبلان تفریحگاه گل هاست
چون بلبلی غم زده کان را نوا نباشد
زنجیر بوسه بسته بر گردن رهایی
شیری درون قفس کان را قوا نباشد
بس اشتباه رفتیم هرچه که بود دزدید
هر جامه مندرس که بینوا نباشد
خاک و گل نشسته بر پینه ها گواه است
این درد و خستگی را پینه گواه نباشد
ناکس که بال دادی اندیشه چاره کن
سق سیاه بدذات حاجت روا نباشد
در انتخابت هرگز غافل ذاتش مشو
گرگ زاده را به بالین هرگز وفا نباشد
هشدار دگر فریب صورت زیبا مخور
هر مرغ نوبهاری که خوش صدا نباشد
دیده ببند و حس کن آن آتش درونی
آن آتش دریده که بی هوا نباشد
آتش گواه من بود در سینه ام خروشید
خودکرده را دوایی جز اختفا نباشد

بازی عاشقی
دیوانه و عاشق شدم عقلی درین بنیان نیست
از مهر و وفا دم می زدی قلبی در آن جانان نیست
گویند که رندی می کنی از جان و مالت بگذری
گویم بسی حق می زنی عاشق پی عصیان نیست
گویند زمانت بگذرد سختی در آغوشت کشد
گویم زمانه بگذرد عاشق پی درمان نیست
گویند که احوالت ببین راه دگر را برگزین
جانم فدای دلبرم افسوس که دیگر جان نیست
گویند سرابی دیده ای آبی درین آباد نیست
گویم که عاشق گر شوی ترسی ازین طوفان نیست
گویند که عیبت می کنند دیوانه و مستت کنند
گر گناهم دلدادگیست جرمی بر این نادان نیست
گویند که دلداده کجاست ردی درین بام نیست
گویم که بامی برگزین دلداده را دامان نیست
گویند که در بستان تو باری به جز آشوب نیست
گویم که حرفی نو بزن عاشق پی سامان نیست
مهر و وفا را برگزین یا که ضمیرت چال کن
عاشق مرادش در وفاست راه وفا آسان نیست
بس بی وفایی دیده ام از زندگی دل چیده ام
شیرین فرهادان به صف این رشته را پایان نیست
قلبی که هی بشکسته است از این زمانه خسته است
من در خیالم زنده ام ورنه که دیگر جان نیست