خرید محصول توسط کلیه کارت های شتاب امکان پذیر است و بلافاصله پس از خرید: برای محصولات دانلودی،لینک دانلود محصول در اختیار شما قرار خواهد گرفت و هر گونه فروش در سایت های دیگر قابل پیگیری خواهد بود. برای کتاب های فیزیکی، بعد از ثبت جهت ارسال آمادهسازی میشود.
- دسترسی به محصولات دانلودی به صورت مادامالعمر (طرح جلد، موکاپ، قالب صفحه آرایی، کاغذ دیواری)
- بست بندی با پکیج ضد آب برای ارسال کتاب های خریداری شده
- تمامی کتاب های نشر متخصصان به صورت فیزیکی هستند.
کتاب زندان ذهن نوشته جناب آقای علی ولایی را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.
ارسال کتاب تا ده روز کاری.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
پوچی از همان ابتدا سرآغاز را نمیگویم… رحمی که در آن گذاشته شدم را میگویم. نه او من را میشناخت، نه من از چیزی باخبر بودم. در محوطهای کوچک که به یاد نمیآورم، بودم و باید آن را ترک میکردم. آن جای تاریک و تنگ که همهچیز غیرمستقیم به من میرسید. متولد شده بودم و به جایی آمده بودم که بتوانم از حواسهای پنجگانهام استفاده کنم. به یاد نمیآورم، اما میدانم میشنیدم، ولی نمیدانستم چه میشنوم. میدیدم، اما نمیدانستم چه میبینم. لمس میکردم، اما نمیدانستم چه لمس میکنم. زمان بیوقفه میگذشت و مرا به کودکی دهساله تبدیل کرد به نام علی… در خانه سرنوشتم زندگی میکردم؛ جایی که بیاختیار و انتخاب در آن بودم. چشمهای قهوهای روشن، مویی سیاه، پوستی سفید و چهرهای مهربان…
یک روز صبح از خواب بیدار شدم؛ در اتاقی کوچک بدون پنجره و نورگیر و دیوارهای سفید که زنگ آهن بهسختی خودش را به رنگ اتاق میرساند و سفیدی یکدست اتاق را لکهدار میکرد، بودم. همیشه کنار رختهایی که داخل موجهای قدیمی که ارتفاع آنها تا سقف میرفت، میخوابیدم. پتو را کنار زدم، خمیازهای کشیدم، بلند شدم و رختخوابم را جمع کردم. در اتاق را باز کردم، نور اجازه نمیداد چشمانم را کامل باز بگذارم. مجبور بودم سرم را پایین بگیرم تا مسیر را بهتر پیدا کنم. به سمت روشویی رفتم که نزدیک در ورودی خانه بود. با ترس خاصی دستم را زیر آب سرد میگرفتم. آنقدر با دستم زیر آب سرد بازی میکردم و به هم میمالیدم تا بالاخره جرأت پیدا کردم و صورتم را شستم. حس میکردم پوست صورتم بیحس شده؛ سخت بود، اما چهره آلودهام پاک میشد.
پیش مادرم رفتم صبحانهای بخورم. مثل همیشه لیوان چایی آماده بود. اوایل صبح که نور آفتاب توی خانه میتابید، پنجره را که باز میکردی، رنگ قرمز زیبایی از انعکاس فرش روی دیوارها مشخص بود. به مادرم صبح بخیر گفتم و درحال خوردن صبحانهام بودم…. کمی به مادرم نگاه کردم، داشت ظرف میشست زیر همان آب سردی که جرأت نمیکردم صورتم را بشویم. کمی آستین لباسش خیس شده بود. لباس مشکی بلندی بر تن داشت و روسری مشکی که نگینهایی روی آن بود. غرق در فکر بود؛ از کمخوابی و بدخوراکی گودی مشکیمانندی شبیه هلال ماه زیر چشمانش را سیاه کرده بود. لبهایش سفید شده و رنگ رویش چنان بشاش نبود. وضع مالیمان خوب بود، اما دغدغه فکری نمیگذاشت به خودمان برسیم.
مثل همیشه بعد از خوردن صبحانه توی حیاط میرفتم تا درختان را آبیاری کنم. درخت هلو و انگور داشتیم. چند روز پیش برای درختان کود و خاک تازه آورده بودیم. وقتی آب را پای آنها میگذاشتم، بوی خاک تازه در هوا میپیچید و حس سرزندگی خاصی داشت. مشغول کارهای بچهگانهام بودم، مادرم مرا صدا زد که بروم نان بخرم. پول را گرفتم و راهی نانوایی شدم که نان بخرم. صف نانوایی شلوغ بود. گفتم نفر آخر کیست؟ مردی کوتاهقد، مسن و چاق که موهای سفید داشت، گفت: «منم پسر.» پشت سر او ایستادم، دقیقاً پشت سرش؛ زیرا اگر فاصله میگرفتم، جای من را میگرفتند و صف بهم میخورد و من چون بچه و ناتوان بودم. باید آخر صف دوباره نوبت میگرفتم. بالاخره نوبت من شد، چندتا نان داغ گرفتم و به سمت خانه رفتم.
لطفا پیش از ارسال نظر، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید: فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیشازحدِ معمول، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحهکلید بپرهیزید. نظرات خود را براساس تجربه و استفادهی عملی و با دقت به نکات فنی ارسال کنید؛ بدون تعصب به محصول خاص، مزایا و معایب را بازگو کنید و بهتر است از ارسال نظرات چندکلمهای خودداری کنید.
78,000 تومان
In stock
الهه
در تاریخ
عالی بود
علی
در تاریخ
بسیار عالی 😍
ماهان
در تاریخ
این کتابو پنج بار خوندم فوق العاده بود
مونا
در تاریخ
خیلی خوب بود .کتاب پر از درس زندگیه موفق باشی عزیزم😍
امیر
در تاریخ
کتابی بسیار عالی و خوش ساختار و با مفهوم.از خواندن آن لذت بردم
Mobin
در تاریخ
خیلی عالی
Mobin
در تاریخ
عالی 👌
Mobin
در تاریخ
با یک زبان ساده و بسیارر عالی
ارزو
در تاریخ
یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم کتاب زندان ذهن بوده 😍فوق العادس👌 و پیشنهاد میکنم حتمآ مطالعش کنید .