داستان پهلوان بهزاد آهوزاد

کتاب داستان پهلوان بهزاد آهوزاد نوشته جناب آقای کاوس پارسایی فر را به صورت قانونی از سایت متخصصان خریداری کنید.

ارسال کتاب تا ده روز کاری.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

معرفی کوتاهی از داستان پهلوان بهزاد آهوزاد :
داستان پهلوان بهزاد آهوزاد، داستانی اسطوره ای و جذاب است که در قالب دوره تاریخی ساسانی بیان شده است. خود پهلوان بهزاد نقش دوم داستان است. نقش نخست این داستان ابتدا مربوط به پدر اوست که مردی میانسال به نام داراب است که در دوره ساسانی ، و در شهر سمنگان زندگی می کند. شغل او ساخت و پینه دوزی زین و برگ اسب و دیگر وسایل چرمی است. علاوه براین زمین و باغ بسیاری در زادگاهش سمنگان دارد. نام همسر او گلچهره می باشد. او گلچهره را باعشق یافته و بسیار دوستش دارد.اما گلچهره نازا بوده و پس بیست سال ازدواج هنوز نتوانسته فرزندی به دنیا آورد. از نظر پزشکان نیز ، مشکل نازایی از او شناخته شده بود. با اینکه اطرافیان از داراب می خواستند که ازدواج دوباره کند، اما داراب به هیچوجه زیر بار نمی رفت. تا اینکه گلچهره بیمار شد و از دنیا رفت.داراب به خاطرش علاقه اش به گلچهره دیگر نمی تواند بدون او در آن خانه و حتی در آن شهر زندگی کند. بنابراین بهمن یار حساب دار شخصی خود را مامور فروش اموال خود نمود و به شوشتر مهاجرت کرد. او یک خانه در شهر  و یک حجره در راسته چرمکارها می خرد و مشغول کار و زندگی می شود. در بازار آنجا دوستان جدیدی پیدا می کند.از جمله استاد شهباز شوشتری که تبحر زیادی در کار زرگری داشت. او و استاد شهباز کارگاه مشنرکی تاسیس کردند تا زیور آلات چرمی با نقش کوب هایی از طلا یا سنگ های قیمتی ، برای جشن های حکومتی و ثروتمندان بسازند. آنها ساخته های خود را به شیراز که پایتخت بود فرستاده ودر آنجا می فروختند. داراب و دوستانش گهگاهی جهت تفریح به کوهستانهای اطراف می رفتند که در یکی از این سفرها بچه آهویی را یافته و با خود به خانه می آورد. که بعدا به آهویی بزرگ و زیبا تبدیل می شود. دختری به نام افروز که به مال و اموال  داراب چشم طمع داشت ، بنای آشنایی با او را آغاز کرد. او هر دفعه به یک بهانه به حجره آنها مراجعه می کرد. سرانجام داراب بخاطر علاقه ای که به داشتن فرزند داشت  با او ازدواج نمود. اما افروز پنهانی به پزشک شهر مراجعه کروه  و دارویی از او گرفت تا موقتا او را نازا نگهدارد. پس از یک سال که خبری از بچه نبود داراب با غم و غصه دعای بسیار کرد. پس از آن پیری فرزانه در خوابش آمد و از او خواست تا به کنار تک درخت بلوط بیرون از شهر بیاید و او را ملاقات کند.اما داراب پس از سه بار رفتن به آنجا موفق شد او را ببیند‌ ودر هر بار هم اتفاقات جالبی در مسیرش رخ می داد که مرتبط با سرنوشت او بود. پیر فرزانه سیبی بهشتی به او داد که تنها یک نیمه اش زاینده بود. او گفت اگر همسرت این سیب را بخورد باردار می شود. اما طی اتفاقاتی که در طول داستان رخ می دهد نیمه اصلی سیب را آهو می خورد و باردار می شود. آهو پس از نه ماه فرزند پسری زیبا و قوی بنیه به دنیا می آورد که نامش را بهزاد می گذارند. از اینجا به بعد ، نقش اول داستان بهزاد است که به پهلوانی رسیده و به دربار بهرام شاه ساسانی راه پیدا می کند. داستان حسادت های افروز به بهزاد و آهو و نحوه بزرگ شدن غم انگیز بهزاد هم شنیدنی  است.بهزاد بعدا صاحب اسب سیاهی می شود که نامش شباهنگ است . آندو عاشق یکدیگر بوده و زبان گفتاری هم را می فهمیدند. بعدها شباهنگ بسیاری توطئه های افروز را بر ملا می کند و به بهزاد گزارش می دهد. پس از مهاجرت بهزاد به شیراز و راهیابی او به پاسارگاد، بهرام شاه ماموریت هایی به او می دهد و بقیه داستان که بهزاد به جهان دیگر فرو می افتد . داستان نبرد با دیو و نجات دختر پادشاه  هم شنیدنی است و در این خلاصه گفتاری نمی گنچد.